آن حس و حال هر شب و چای شمالی ات... با رقص عاشقانه و آواز شالی ات... آنقدر یاد و خاطره با من گذاشتی می خواستم قدم بزنم در حوالی ات زخمی ست کهنه بر دل و سوزی ست درگلو، هر جای شهر می روم از جایِ خالی ات یک آسمان بی رمق از اشکهای سرد... حتی گرفته از دل ِحالی به حالی ات آن کس که مبتلا به وفا کرده بودی اش امروز درد می کشد...
اندازه ی جهان تو از غصه ها پُرم قلبم فقط به فرصت دیدارها خوش است فصل نگاهمان اگر از گریه تر شده از سوزهای عشق تو حال و هوا خوش است آرزو حاجی خانی حالی به باغ نیست
آن ساز و رقصِ مریم و احساس تار کو؟ در باغ حس و عاطفه آن برگ و بار کو؟ باران گرفت، دشت غزل زیر بوسه هاست آغوش آن پرنده ی فصل بهار کو؟ تا در فضای یاد تو آرامشی نشست گیلان بی قراری دریا کنار کو؟ در مزرعه ی کوچک موسیقی دلم انگشتهای ناز تو پشت حصار کو؟ تا کوچه های لمسِ تو، رد شکفتن است در خاطرات بی رمق آن یادگار کو؟ پاییز...
راهی به آن طرف آرزو حاجی خانی صفحه ی ۱۰ ، ۱۱ با بی قراری ها هوا ابری شد و... هر بار طوفانی از شبهای باران زات زیبا بود خورشید من، حالا که وقت چشم بستن نیست دنیا اگر بوده، به امّید تو دنیا بود