یک شب بیایی و بنامی شیر، خود را
رامت کنی با یک نظر نخجیر خود را

در جنگ با عاشق کُشی، آماده باشی
از رو ببندی دشنه و شمشیر خود را

یک شب به دنبال همه دیوانگی هات
آخر بِبُری از دلم، زنجیر خود را

این عشق اگر چه آتشی خاموش در توست
هر لحظه در من می کُند پاگیر، خود را

یک زن میان قصه ها، دنبال کرده
در آیه های عشق تو تفسیر خود را

از این همه آشفتگی ها، ترس دارم
پیدا کنی در خواب من، تعبیر خود را

توی دلت، حال و هوایی هست از عشق
توی دلم جاری بکن تقدیر خود را

در اوج دلتنگی، کسی را آرزو کن
دنیا به نامش می دهد تغییر، خود را


آرزو حاجی خانی

امشب از آن شبهاست که تنها شدم، رفتی
با چشم های غم زده‌، اغوا شدم، رفتی

نم می‌زنم از بغضها، مازندرانت را
طوفان زده بر چشم من، دریا شدم، رفتی

راه نگاهت را دلم گم کرده از باران
حال و هوای عشق را، صحرا شدم، رفتی

از سال‌های بودنت، از بوی پیراهن
از بوسه ها که آخرش رسوا شدم، رفتی

دست من از آن روز که دیدم تو را، گرم است
چون روزهای کودکی، هم پا شدم، رفتی

یک شب، کنار هم به شعری مشترک بودیم
حس دلت را ریختی، معنا شدم، رفتی

در دل فقط یک آرزو کردم که برگردیم
مثل شبی که عشق را، زیبا شدم، رفتی...


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

نقد/ سیامک بهرام پور



عنوان مجموعه اشعار : بی بازگرد
شاعر : آرزو حاجی خانی


عنوان شعر اول : ۱
یک شب بیایی و بنامی شیر، خود را
رامت کنی با یک نظر نخجیر خود را

در جنگ با عاشق‌کشی آماده باشی
از رو ببندی دشنه و شمشیر خود را

یک شب فرومی‌ریزی از دیوانگی‌هات
تا بکَنَی از پای دل، زنجیر خود را

این عشق اگرچه آتشی خاموش در توست
هر لحظه در من می کُند پاگیر، خود را

یک زن میان قصه‌ها، دنبال کرده
در آیه‌های عشق تو تفسیر خود را

از این همه آشفتگی، خوابم روا نیست
حل می‌کنم در قهوه‌ات تعبیر خود را

توی دلت، حال و هوایی هست از عشق
توی دلم جاری بکن تقدیر خود را

در اوج دلتنگی، کسی را آرزو کن
دنیا به نامش می‌دهد تغییر، خود را


آرزو حاجی خانی

عنوان شعر دوم : ۲
با رفتنت از شهر من، تنها شده غزلت
در چشم های غم زده‌ام، جا شده غزلت

نم می‌زنم از بغضها، مازندرانت را
طوفان زده بر چشم من، دریا شده غزلت

راه نگاهت را دلم گم کرده از باران
با هر خیال چشم تو، رؤیا شده غزلت

از سال‌های دوری‌ات، عطر لباسم رفت
از دامن نامریمی، صحرا شده غزلت

دست من از آن روز که دیدم تو را، گرم است
از روزهای کودکی، برپا شده غزلت

از سوزها، از گریه‌ها، از جاده‌های دور
از شهر من تا عشق تو، دنیا شده غزلت

یک شب، کنار هم به شعری مشترک باشیم
هر جا که لبریز توأم معنا شده غزلت

در دل، فقط یک آرزو کردی که برگردیم
با قاچ‌های سیب تو، زیبا شده غزلت


آرزو حاجی خانی
بی بازگرد

عنوان شعر سوم : ۳
به هر نگاه تو می‌رقصد از ترانه که هست
به دل‌فریبی و زیبایی زنانه، که هست

نه حبس هر نفسم، نه هوای مردابم
پس آن، به دامن دریایی‌ات روانه که هست

به ( ساز و تار ) و یکی در میان به ( بوسه و تار )
به گرمی تن و آغوش ِ عاشقانه که هست

تو که تراوش عطری میان باغ دلم
به سنگ می‌زند آن کس، به دل شبانه که هست

تو پیله بر تن عشقی، بهشت می‌بافی
چرا به نقد نباشی، به صحن خانه که هست

که دوست دارمت ای عشق در نظر سرکش
برای دلتنگی‌ت، هر شب و بهانه که هست

بزن به باغ و نترس از کلاغ تردیدت
برات، ریشه عشق و دل یگانه که هست


آرزو حاجی خانی
نقد این شعر از : سیامک بهرام پرور
سلام و ارادت
سه غزل از شما خواندم و نکاتی عرض می‌کنم.
در غزل‌های شما، مهم‌ترین نکته، ایراد وزنی است که عملا تمرکز را از خواندن و توجه به مسایل دیگر سلب می‌کند. وزن کلی شعر شما به استناد مصاریع فاقد ردیف، این است :
نم می‌زنم از بغضها، مازندرانت را
مستفعلن مستفعلن مستفعلن فعلن
وزنی کم‌تر رایج در ادبیات کلاسیک و بیش‌تر در غزل‌های نو :
انداختی از سکه بازار پری‌ها را
بشمار وقتی می‌پرانی مشتری‌ها را (مهدی فرجی)
اما در بیت‌های مردف، مصوت کوتاه « ِ » که با «ه» غیرملفوظ نشان داده می‌شود، این مصوت را چه کنیم؟ مثلا:
با رفتنت از شهر من تنها شده غزلت
با + رف + ت + نت = مستفعلن
از + شه + ر + من = مستفعلن
تن + ها + ش + د ِ = مستفعل ُ
غ + ز + لت = فَعَلن
داریم: مستفعلن مستفعلن مستفعل ُ فَعَلن
چهار هجای کوتاه پشت سر هم! اصلا و مطلقا محال است چنین چیزی در عروض! نهایتا اجازه داریم دو هجای کوتاه پشت سر هم بیاوریم.
حالا فرض کنیم که « ِ » در «شده» را بنا بر اختیار شاعری بکشیم. داریم:
با + رف + ت + نت = مستفعلن
از + شه + ر + من = مستفعلن
تن + ها + ش + ده = مستفعلن
غ + ز + لت = فَعَلن
به دست آمد: مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَعَلن
باز هم خارج از وزن است

به نظرم در ردیف این شعر که زیاد هم نو و دندان‌گیر نیست، می‌شود تجدید نظر کرد.

در شعر سوم هم یک نکته وزنی هست :
که دوست دارمت ای عشق در نظر سرکش
برای دلتنگی‌ت، هر شب و بهانه که هست
بر اساس کل غزل و بر اساس مصراع اول همین بیت، وزن این است :
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
وزنی پربسامد در شعر کلاسیک :
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست (سعدی)

(دلتنگی‌ت) در مصراع دوم از وزن بیرون است. اگر «ه» در «هر» را حذف شده در تلفظ انگاشته‌اید (که آن هم اشتباه است) داریم:
ب + را + ی + دل = مفاعلن
تن + گی [=«ای» در این جا مصوت کوتاه حساب می‌شود به خاطر قرار گرفتن بلافاصلۀ «ی» بعد از صدای «ای»] + ی + تر = مفتعلن
ش + ب [= اختیار کشش مصوت کوتاه] + ب + ها = مفاعلن
ن + ک + هست = فَعَلن
پس با این فرض [که تاکید دارم بر غلط بودن حذف «ه» در «هر»] وزن مصرع می‌شود: مفاعلن مفتعلن مفاعلن فعلن
حالا اگر فرض کنیم که «ت» در «دل‌تنگیت» را ساکن بخوانیم، هجای آخر «دل‌تنگیت» یعنی «گیت»، هجای کشیده است و در عروض، هجای کشیده، تبدیل می‌شود به یک هجای بلند + یک هجای کوتاه. یعنی گیت = گی + ت
پس داریم:
ب + را + ی + دل = مفاعلن
تن + گی + ت + هر = مستفعلن
ش + ب + ب + ها = مفاعلن
ن + ک + هست = فعلن
می‌شود: مفاعلن مستفعلن مفاعلن فعلن
در هر دو صورت، خارج از وزن است

شعر دوم و شعر سوم هر دو دچارند به ضعف تالیف؛ یعنی معنا کاملا منعقد نمی‌شود و پرهیبی از معنا و ابهامی غیرهنری در اثر رخ می‌دهد. معنا و تصویر به درستی و فصاحت منتقل نمی‌شوند :
تو پیله بر تن عشقی، بهشت می‌بافی
چرا به نقد نباشی، به صحن خانه که هست
حقیر حتی به حدس و گمان هم نمی‌توانم معنای این بیت را دریابم و منظور نظر شاعر را متوجه شوم . اگر (تو) پیله‌ای، پس چگونه می بافی؟! بافتن، کار پیله نیست، کار کرم ابریشم است و پیله خود بافته می شود!..این به کنار!... مصراع دوم کلا معنایش گم است و ارتباط «صحن خانه + نقد» با هم و ارتباط این دو با «بهشت + پیله + بافتن» در مصراع اول کلا مفقود است. این یعنی تصویر و معنا بعد از انعقاد در ذهن شاعر، در کلام او به درستی منعقد نشده اند و این یعنی ضعف تالیف.
تقریبا در تمامی ابیات این دو غزل، این نکته قابل ره‌گیری است.
اما غزل اول؛ بهترین غزل این مجموعه سه‌تایی است. یکی دو شاه‌بیت بسیار درخشان هم دارد :
یک زن میان قصه‌ها، دنبال کرده
در آیه‌های عشق تو تفسیر خود را
مرحبا! ...هم تصویر قشنگ است هم اندیشه عاشقانه! این که تفسیر معنای وجودی عاشق صرفا در نشانه‌های عشق، قابل تاویل است و از آن مهم‌تر، عاشق، خود فاعل این تفسیر است و در این آیه‌ها به تاویل خود می‌رسد و پی‌اش را می‌گیرد . به طور خلاصه عشق بهترین بوته امتحان برای خودشناسی است.
و :
در اوج دل‌تنگی، کسی را آرزو کن
دنیا به نامش می‌دهد تغییر، خود را
حسن مقطعی عالی برای یک غزل خوب! احسنت!
این که عشق، تقدیر جهان را عوض می‌کند، آن هم نه در صرفا خود آن ماجرای عاشقانه بلکه در کلیت خودش؛ همان که نزار قبانی می‌گوید :

وقتی تو را دوست می‌دارم، شکل کره زمین دیگر می‌شود
بر روی دستان تو و دستان من راه‌های جهان به هم می‌رسد
نظم افلاک دگرگون می‌شود
ماهیان در دریا بسیار می شوند و
یکی ماه در گردش خونم سفر می‌کند (بازسرایی موسی اسوار)

بیت‌های دیگر غزل هم با فراز و فرودی اندک قابل قبولند هر چند می‌شود باز هم پیشنهادهایی داد؛ مثلا در این بیت :
توی دلت، حال و هوایی هست از عشق
توی دلم جاری بکن تقدیر خود را
استفاده از فعل امر (بکن) به حای (کن) بیش‌تر برای پر کردن وزن است و فصیح‌تر آن است که بگوییم : جاری کن!

در کل چنان که گفتم، غزل اول، امیدبخش است و باور دارم با مرور چندباره آن و نگاه قیاسی به دو غزل بعدی، دریچه‌های بیشتری در باب چگونگی سرایش و سخت‌گیری بیشتر در خلق و ارائه مفاهیم و تصاویر تازه بر شاعر گشوده خواهد شد و این همه سبب می شود که آثاری زیباتر از او بخوانیم.
چنین باد

منتقد : سیامک بهرام پرور

نقد/محمد سعید میرزایی


تا کشف زلالی



عنوان مجموعه اشعار : یک، آرزو حاجی خانی
شاعر : آرزو حاجی خانی


عنوان شعر اول : یک
جان کندن دریا به ساحل، دیدنی بود
هر بوسه از لب‌های سرخش چیدنی بود

بعد از طلوع گرم، از طرز نگاهت
خورشید، پشت پلک تو، تابیدنی بود

افتاده‌ام در ماجرای حیله‌ات باز
اندازۀ دنیا لبت بوسیدنی بود

درسینه‌ام، عشق ِ جهنم‌سوز داری
عشق تو چون آتشفشان جوشیدنی بود

با آن خیالات و دل و دیوانگی‌هات
هر شب شراب کهنه‌ات، نوشیدنی بود

آغوش من در دست تو اعجاز می‌شد
گرمای من در گرمی‌ات رقصیدنی بود

عشق از جهانِ چشم تو، آغاز می‌شد
حال مرا بی روی تو، پرسیدنی بود؟

در باغ‌هایی که دلت را شعر خواندم
بر تخت‌ها، آرامشت خوابیدنی بود

در کوچه‌های غمزده، با سوز رفتی
هی چشم‌ها پشت سرت باریدنی بود

این عشق را صد سال دنبالت دویدم
عطر تو از پیراهنم بوئیدنی بود

دائم به تو دل می‌دهم به آن که رفته...
آن‌قدر عشقت به دلم شوریدنی بود

انگار فصل آرزو با عشق، می‌ریخت
پاییز هم، با حس تو، روئیدنی بود...


آرزو حاجی خانی


عنوان شعر دوم : دو
همیشه بی‌خبر از تو، به هیچ می‌تابم
تمام زندگی‌ام را درون گردابم

غبار با تو نبودن، گرفته بغضم را
سکوت وحشی نیزار توی مردابم

ببار بر تن من ابرهای عالم را
که خوب‌تر بدرخشد نگاه مهتابم

پر از هوای نفس کن مرا که بر دیوار
شکستگی ِ زنی توی دست یک قابم

تمام شب به هوایت، غزل غزل اشکی...
بریزم از ته چشمان سرخ و بی‌خوابم

دوباره ذوب شدن در حریق خاطره‌هاست
که با حرارت تب‌هات می‌کنی آبم

هزار لعنت و نفرین به شوکران لبت
که خون گرفته به لب‌های سرد و بی‌تابم

تمام عشق خودت را به زهر آلودی
برای من چه امیدی؟ که مرده سهرابم

فرار کردنت از عشق و باز برگشتن
منم نمی‌کشد این بار مغز و اعصابم

دوباره نیمه‌شب و قرص‌ها که خواهد کرد
به یک جهان مه‌آلود و گیج... پرتابم!


آرزو حاجی خانی

.....
عنوان شعر سوم : سه
در سینه‌ام جز سوز و آهی نیست
تا سال‌ها از تو نگاهی نیست

دارم تقلا می‌کنم اما
از من به تو انگار راهی نیست

وقتی جدایی بهتر است از مرگ،
این که بمانی اشتباهی نیست؟

دیگر فراموشش بکن، دیگر...
وقتی که گاهی هست و گاهی نیست

یوسف! بمان در شهر خود، این بار
در قلب این آواره چاهی نیست

گفتی که عذر رفتنت، شرعی است
در راه دل اما گناهی نیست

بوسیدنت داغ جهنم داشت
دل بستنت جز روسیاهی نیست

خاموش شو، ای شمع! امشب هم
از دود تو بر من پناهی نیست

در قصرهای آرزومندیت
زیبا نشو وقتی که شاهی نیست

آرزو حاجی خانی
نقد این شعر از : محمّدسعید میرزائی
سلام و درود بر سراینده ی گرامی
سه غزل فرستاده‌اید که هر سه نسبتاً بلند هستند. این ویژگی مشترک، توان شاعر را در ادامه دادن متن و بسط دادن ایده‌های خود نشان می‌دهد. اما چه بهتر آن که شاعر بیش از آن که به ادامۀ طولی شعر فکر کند، به نوشتن ابیاتی رسا و شسته و رفته و تأثیرگذار همت بگمارد تا اصولا نیازی نداشته باشد که شعر را بیش از حد طولانی کند.
شاعر در دو بیت نخست از غزل اول، تصویر و روایتی از دریا به دست می‌دهد که پی گرفته نمی‌شود و ناتمام می‌ماند.
در بیت سوم "ماجرای حیله" تعریف و مابه‌ازائی ندارد. کدام حیله و چه ماجرا؟
در بیت چهارم، دو گزاره در دو زمان متفاوت بیان می شود (داری و بود). توالی درست افعال از نظر زمان یا وجه فعل، از لوازم اولیۀ سلامت زبان است. یکی از این دو شکل، درست است:
الف) در سینه‌ام عشق جهنم‌سوز داری/عشق تو چون آتش‌فشان جوشیدنی است
ب) در سینه‌ام عشق جهنم‌سوز داشتی/عشق تو چون آتش‌فشان جوشیدنی بود
اگر تغییر حس و عاطفه و وارونه شدن عشق را می خواستید بگویید، آن وقت می‌شد که فعل مصرع اول، مضارع باشد و فعل مصرع دوم ماضی؛ مثلا:
در سینه، این سرسخت‌تر از کوه یخ چیست؟
عشق تو چون آتش‌فشان جوشیدنی بود
"عشق جهنم‌سوز" هم ترکیبی چندان خوشایند نیست.
در بیت پنجم "با آن خیالات" حشو است.
بیت ششم ضعف تالیف دارد و هیچ کدام از مصراع‌ها معنایی رسا ندارد.
ارتباط مصراع‌ها تقریباً در تمامی ابیات از استحکام لازم برخوردار نیست؛ مثلاً بیت دهم:
این عشق را صد سال دنبالت دویدم
عطر تو از پیراهنم بوئیدنی بود
چه ارتباطی میان این دو مصراع وجود دارد؟ شاعر از پرداخت مضمون غافل است؛ انگار اصلاً دغدغۀ روابط معنایی و «چگونه گفتن» حرف‌هایش را ندارد.
این آغاز غزل دوم است:
همیشه بی‌خبر از تو به هیچ می‌تابم
تمام زندگی‌ام را درون گردابم
منظور از "به هیچ تابیدن" و "درون گرداب" بودن چیست؟ احتمالاً در ذهنتان رابطه‌ای بین «تابیدن» به معنی «تاب خوردن دور چیزی» و حرکت دَوَرانی «گرداب» برقرار بوده است ولی «به هیچ می‌تابم» معنی‌اش برای هر مخاطبی که فارسی، زبان مادری‌اش است، چیزی در این مایه‌هاست: «تابیدن نور/پرتو افکندن از یک منبع نور به خلأ/به یک فضای تهی». اگر مثلا می‌گفتید:
همیشه بی تو همین گرد هیچ می تابم
همیشه بی تو همینم همیشه گردابم
ربط بین دو مصرع برقرار می‌شد: «دور هیچ تابیدن/به گرد هیچ تابیدن» + گرداب.
بیت بعد (بیت دوم از غزل دوم) نیز همانند دیگر ابیات، ضعف تألیف دارد و نوعی پیچیدگی که به فرآیند رسانایی معنا آسیب می زند. شاعر می‌خواهد بگوید "از بی تو بودن بغضم گرفته" اما چنین می‌نویسد:
غبار با تو نبودن گرفته بغضم را...
در بیت بعد به لحاظ معنا گویی شاعر جای عاشق و معشوق را عوض کرده است. "نگاه مهتاب" از کیست؟ عاشق؟ یا معشوق؟
بیت بعد:
پر از هوای نفس کن مرا که بر دیوار
شکستگی ِ زنی توی دست یک قابم
ابهامی ناشیرین دارد و مخاطب متردد می ماند بین یکی از این دو احتمال برای فهمیدن منظور شاعر:
الف) سراینده، خود را به یک قاب عکس شکسته و رها شده بر دیوار تشبیه کرده؟
ب) یا سراینده دارد یک تصویر به ما ارائه می‌کند: قاب عکسی بر دیوار که عکس درون آن، چهرۀ زنی را نشان می‌دهد که شکسته شده است، مثل این که به کسی که مدتی
 است او را ندیده‌ای، با بهت و حیرت می‌گویی: چقدر شکسته شده‌ای در این مدت!

سراینده، در بیت پنجم به خاطر محدودیت وزن، "بریزم" را به جای "می ریزم" آورده است. کاربرد فعل الترامی [=بریزم] در معنای فعل مضارع ساده یا همان به اصطلاح «مضارع اخباری»، در شعر کلاسیک و نثر کهن بسیار بوده است ولی در فارسی معاصر، هیج‌ کسی به جای «اشک می‌ریزم» نمی‌گوید: «اشک بریزم».
در بیت ششم، دو مصراع با هم ارتباط اندکی دارند و به طور کلی زبان نارساست.
تنها بیت پایانی است که معنایی واضح دارد اما مضمون آن چندان چشم‌گیر و شاعرانه نیست.
غزل سوم ساده‌تر است اما مثل دو غزل قبل، کم‌توجهی سراینده به زبان و سهل‌انگاری در زبان و نارسایی در بیان معنا و غفلت از پرداخت مضمون در ابیات آن مشهود است.
همان‌طور که در ابتدا اشاره شد، چه بهتر آن که شاعر به زلالی و شفافیت و ایجاد موقعیت‌ها و لحظه‌های کشف زیبایی در معنا و تصویر و موسیقی شعر خود بیندیشد، نه آن که با نوشتن شعری شتاب‌زده و مضامینی پراکنده بر طول شعر خود بیفزاید.
مطالعه و تأمل در نمونه‌های ماندگار و ارجمند شعر فارسی و به خاطر سپردن آنها می‌تواند ذوق و سلیقه و انتظار سراینده از شعر را بالا ببرد و موجب ارتقا و اعتلای تجربه‌های او شود. به هر حال هر سه غزل نشانگر طبع روان سراینده و ظرفیت‌ها و پویایی اوست.

منتقد : محمّدسعید میرزائی