آسمان مات تو شد تا رخ ماهت برخاست
فتح شد قلب من و خنده ی شاهت برخاست

دل که آزاد شد از حیله ی بدخواهی ها
عشق از گوشه ی چشمان سیاهت برخاست

شوقِ نم از بغل و عطر لباست، می ریخت
رعشه بر مهد دل از برق نگاهت برخاست

عشق با زهر خُم ِ قوم تو ویران می شد
باز، با رنگ ِخوش ِجام ِمباحت برخاست

چنگ با هر نفَس افتاده به رقصت، اما
سوز ها ریخت به دامان تو، آهت برخاست

آمدم زنده شوم بر همه ی خوبیهات
توبه از مستی لبهای گناهت برخاست

یوسف از تنگی آغوش و خیالت رم کرد
دام بستی و نیافتاده به چاهت برخاست

گرگ دارد وسط گله ی خویش ات، برگرد
زخمهای حسد از توشه ی راهت، برخاست

خواستم خرده بگیرم به دلت، تنهایی
گرد و خاک از طرف ایل و سپاهت برخاست

دل من از ازلت تا به ابد ویران ست
عشق اما سر جایش به پناهت، برخاست


#آرزو _حاجی_خانی
15دی1403

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد