کاری به جز دلت



آن حس و حال هر شب و چای شمالی ات...

با رقص عاشقانه و آواز شالی ات...


آنقدر یاد و خاطره با من گذاشتی

می خواستم قدم بزنم در حوالی ات


زخمی ست کهنه بر دل و سوزی ست درگلو،

هر جای شهر می روم از جایِ خالی ات


یک آسمان بی رمق از اشکهای سرد...

حتی گرفته از دل ِحالی به حالی ات


آن کس که مبتلا به وفا کرده بودی اش

امروز درد می کشد از بی خیالی ات!


نفرین نمی کنم که از این دورتر شوی

آخر به من نیامده که گوشمالی ات...


دیگر برای ماندن و رفتن دعا نکن

روزی به خیر می شود این صبح عالی ات...!


آرزو حاجی خانی

کاری به جز دلت



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد